۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

داستان فوتجاب بعد از فلك شدن

كامي عاشق ليسيدن پاي دخترا و فوت جاب بود وهميشه ارزو داشت پاي يه دخترو بليسه و هر چند وقت يكبار پاهاي دوستاي خواهرشو كه به خونشون ميومدن ديد ميزد ولي كاري از پيش نميرفت . يروز كه خواهرش مريض بود و بمدرسه نرفت يكي از دوستاش بنام نسا به ديدنش اومد كامي در را باز كرد نسا گفت سلام مرجان خونست امروز نيومد مدرسه كامي گفت بفرمايين هست و همش نگاش به زمين و پاهاي نسا بود او كفش كتاني پوشيده بود وچيزي معلوم نبود ارام نسا را تا دم در اتاق تعقيب كرد تا كفششو در بياره و قلبش تند ميزد . نسا بند هاي كتانيشو به ارومي باز كرد و كتاني رو در اورد چشم كامي داشت از حدقه در ميومد نسا جوراب نازك رنگ پا پوشيده بود . داخل اتاق شد و كامي كه داشت نفسش بند ميومد رفت تو دستشويي و به يادش جق زد وقتي بيرون اومد اروم رفت پشت در اتاق تا حرفاشونو بشنوه صداي نسا ميومد كه گفت شانس اوردي امروز مدرسه نيومدي مرجان گفت چرا . نسا گفت امروز معلم امتحان شفاهي گرفت و هر كي بلد نبود رو فلك كرد مرجان گفت تو چي . نسا گفت از بخت بد منم بلد نبودم و همراه دو نفر ديگه فلك شدم . كامي از شنيدن اين حرفا كه مورد علاقش بود بشدت ذوق زده بود و با علاقه گوش ميداد . مرجان گفت چطوري فلك كرد تعريف كن . نسا گفت هيچي تعريف نداره وقتي معلم تاريخ فلان شده ديد ما يعني من بهمراه مريم و شادي درس بلد نيستيم شلنگشو برداشت و گفت زود كفشاتونو در بياريد بچه ها ناله و التماس ميكردن ولي من كه ميدونستم فايده نداره خوابيدم رو زمين و كفشامو در اوردم معلم گفت پاهاتو بيار بالات اگه بكشي بدتر ميزنم معلم اول يه شلنگ محكم به كف پاهام زد بعدش دومي رو به انگشتاي پاهام زد و سومي رو دوباره به كف پاهام زد . مرجان گفت همين جورابايي كه پوشيدي فلك شدي . نسا گفت اره ولي مريم و شادي كه جوراب اسپورت پوشيده بودن 4 تا شلنگ خوردن . بعد هر دو خنديدن انگار اتفاقي نيفتاده نسا گفت پارسال يكي از دوستامو به جرم پوشيدن جوراب توري فلك كردن كه عبرت بقيه بشه و من كه گوش نميدم و دوست دارم جوراب نازك بپوشم . بعد از مدتي بحثشون عوض شد كامي كه داشت ديوانه ميشد و 2 بار جق زده بود رفت دم در تا نسا بعد از نيم ساعت رفت . ان شب خوابش نميبرد و از فكر فلك شدن نسا با اون جوراباي حشري كننده خوابش نميبرد . با خودش گفت بايد هر جور شده پاهاي نسا رو با جوراب ليس بزنم و فوت جاب كنم . يك ماه گذشت تو اين مدت كامي در اثر رفت و آمد نسا با او گرمتر شد و سلام عليك بالاتر رفت هر بار پاهاي اونو ديد ميزد يكبار كه كيف نسا از دستش افتاد خم شد برش داره و دلو به دريا زد و پاهاش رو لمس كرد . نسا لبخندي زد و چيزي نگفت . كامي بيشتر مصمم شد و بالاخره يروز كه خونشون كسي نبود نسا اومد گفت ببخشيد اقا كامي مرجان هست كامي الكي گفت اره بيا تو . كامي به پاهاش نگاه كرد و بيشتر حشري شد نسا كفشاي جلو باز بهمراه جوراب شيشه اي مچي پوشيده بود و قتي جلوتر رفتن نسا كه دختري تيز بود فهميد كسي خونه نيست و گفت اقا كامي ميخاي با من چيكار كني كامي گفت هيچي نسا فقط ميخام پاهاتو بخورم و به نسا چسبيد و بغلش كرد تا لب بگيره . نسا خودشو عقب كشيد و نازو نوز كرد . كامي گفت خواهش ميكنم بزار پاهاتو بليسم . نسا كه ديد چاره اي نداره گفت باشه همينجا گوشه حياط هر كاري ميكني بكن . كامي نسا رو گوشه حياط برد و روي يك موكت كه از قبل انداخته بود خوابوند و افتاد به جون پاها و وحشيانه از روي كفش و جوراب ليس ميزد و نسا با تعجب او رو نگاه ميكرد و خيالش راحت شد كه با جاي ديگش كار نداره . كامي كفشاي نسا رو در اورد و شروع به ليسيدن و بوييدن جورابهاي نسا كرد بعد كف پاهاشو از رو جوراب حسابي ليسيد تا انقدري كه اب دهنش خشك ميشد بعد مچ پاهاشو تا كش جورابش و بعد پاچه هاشو بالا زد و تا زانو پاهاي لختشم ليس زد انقدر پاهاشو ليسيد تا نسا شديد حالي بحالي شد و گفت جورابامو در بيار قشنگ كف پا و انگشتامو بليس كامي جوراباشو در اورد و حالا نخور كي بخور بعد كيرشو در اورد نسا گفت چي كار ميخاي بكني كامي گفت فوت جاب نسا گفت فوتجاب چيه . كامي گفت يعني ميخام كيرمو بكشم به كف پاهات و باهاشون جق بزنم بعد پاها رو بهم چسبوند و شروع به جق زدن با پاها كرد تا ابش اومد و ريخت روي كف پاهاي نسا . نسا كه خوشش اومده بود ولي بروش نياورد و گفت حالا ميتونم برم . كامي گفت برو ولي جوراباتو يادگاري نگه ميدارم . نسا خنده اي كرد و رفت . كامي هم داشت جورابها رو بو ميكرد و لذت ميبرد.
نويسنده . جاودان

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

فلك در مدرسه

سارا تمام شب را در حال درس خواندن بود فردا امتحان رياضي داشت از ترس فردا استرس داشت در همان حال ياد هفته پيش افتاد معلم رياضي كه خيليم سخت گير بود داشت ورقه هاي امتحان را پخش ميكرد همه استرس داشتند بعد از اتمام كار معلم گفت حالا هر كي كمتر از 15 شده بياد بيرون تنبيه بشه دانش اموزان يكي يكي از جاي خود بلند شدن سارا هم نگاهي به ورقه انداخت -9- شده بود با ترس بلند شد وپاي تخته رفت . معلم گفت مبصر نمره ها رو بخون به ازاي هر نمره از 15 كمتر هر كي 2 تا چوب كفدستش ميخوره . تركه نازك خودش رو از روي ميز برداشت و از نفر اول شروع كرد او سحر بود گفت چند شده گفت 12 معلم تركه رو بالا برد و گفت كف دستا بالا سحر با ترس كف دستشو بالا برد و معلم محكم تركه رو پايين اورد سحر بشدت دردش گرفته بود و التماس ميكرد خانم ببخشيد ديگه تكرار نميشه معلم گفت سريع اون دستتو بگير و به تركه زدن به كف دستاي سحر ادامه داد تا 6 تركه شد گفت نفر بعدي .... به ده نفر از دانش اموزان كف دستي زد تا رسيد به سارا و افسانه كه زير 10 شده بودند . معلم گفت شما دو نفر كه زيره ده شديد بايد براي عبرت ديگران فلك بشيد ... سارا و افسانه التماس ميكردن كه خانم... ولي معلم گوشش بدهكار نبود گفت مبصر برو از دفتر مدرسه چوب فلك رو بيار ... همه كلاس از ترس جيك نميزدن و منتظر فلك شدن اونها بودن . مبصر بعد از چند دقيقه چوب بلندي رو همراه مقداري بند براي بستن پاها اورده . معلم رو به سارا و افسانه كرد و گفت زود بخابيد رو زمين و كفش و جورابتونو در بياريد و گرنه بيشتر ميزدن . چاره اي نداشتند روي زمين نشستن و اول كفشاشون كه يكي بندي و ديگري كتاني بود رو در اوردن سارا جوراباشو در اورد افسانه كه جوراب نازك پوشيده بود گفت خانم ميشه من جورابامو در نيارم معلم با تندي گفت نميشه قانون براي چوب فلك بايد جوراها هم دراورده بشه افسانه هم پاچه هاشو بالا زد و از زيره زانو جورابهاي بلند مشكيش زو دراورد معلم گفت مبصر پاهاشونو ببند به چوب و دو سرشو با كمك يه نفر بالا بگيريد بعد از بستن معلم تركه رو بالا اورد و اوليش نصيب سارا شد شققققققققققق....... صداي برخورد تركه به كف پاهاشون كلاس رو گرفته بود معلم ادامه داد و نوبتي تركه رو به پاهاي يكيشون ميزد هر دو ناله ميكردن ..... تكرار نميشه.. ولي كي گوش ميداد معلم 10 تركه به كف پاهاشون زد وگفت براي اولين بار بسته ولي تكرار بشه دوبرابرش ميكنم . فلك رو از پاهاشون باز كردن ولي از درد هيچكدوم تكون نميخوردن و محكم پاهاشونو چسبيده بودن..... سارا با اين فكرها خوابيد تا صبح شد بلند شد و بعد از شستن صورت و پوشيدن لباسها زنگ خونشون صدازد .. مرجان بود گفت سارا زود باش بيا دير شد .. در راه مدرسه مرجان گفت واي خوب درس خوندي امروز شفاهي ميپرسه بلد نباشيم فلك ميشيم بعد نگاهي به پاهاي سارا كرد و گفت چرا جورابنازك پوشيدي اينجوري بدتره سارا گفت بيخيال بهرحال بايد جورابارم دربياريم مرجان كفت نه ديروز دوستمو كه تو كلاس ب درس ميخونه رو همراه بقيه دخترا با جوراب فلك كرده بود.... به مدرسه رسيدن وقتي وارد كلاس شدن همه داشتن شديد درس ميخوندن .... بعد از چند دقيقه معلم اومد و گفت حالا اسم هركي رو خوندم بياد پاي تخته مسييله حل كنه اسم 5 نفرو گفت كه از شانس بد سارا هم بود چند مسيله مطرح كرد و در اخر گفت مبصر چند تا از جوابهاشون درست بود .. سارا 3تاشو درست گفته بود ولي بقيه يكي بيشتر نگفتن معلم به سارا گفت برو بشين سارا از خوشحالي تو دلش قنج ميرفت بعد رو به بقيه دخترا گفت شماهاهم بشينيد كفشاتونو در بياريد تا فلك بشيد . همه خوابيدن رو زمين و پاهاشونو بالا گرفتن و از روي جوراب هر كدوم 5تا شلنگ به كف پاهاشون خورد و........ زنگ خورد و سارا بطرف حياط ميرفت و از كارش راضي بود.....

نويسنده.. جواد فلكدوست