سارا تمام شب را در حال درس خواندن بود فردا امتحان رياضي داشت از ترس فردا استرس داشت در همان حال ياد هفته پيش افتاد معلم رياضي كه خيليم سخت گير بود داشت ورقه هاي امتحان را پخش ميكرد همه استرس داشتند بعد از اتمام كار معلم گفت حالا هر كي كمتر از 15 شده بياد بيرون تنبيه بشه دانش اموزان يكي يكي از جاي خود بلند شدن سارا هم نگاهي به ورقه انداخت -9- شده بود با ترس بلند شد وپاي تخته رفت . معلم گفت مبصر نمره ها رو بخون به ازاي هر نمره از 15 كمتر هر كي 2 تا چوب كفدستش ميخوره . تركه نازك خودش رو از روي ميز برداشت و از نفر اول شروع كرد او سحر بود گفت چند شده گفت 12 معلم تركه رو بالا برد و گفت كف دستا بالا سحر با ترس كف دستشو بالا برد و معلم محكم تركه رو پايين اورد سحر بشدت دردش گرفته بود و التماس ميكرد خانم ببخشيد ديگه تكرار نميشه معلم گفت سريع اون دستتو بگير و به تركه زدن به كف دستاي سحر ادامه داد تا 6 تركه شد گفت نفر بعدي .... به ده نفر از دانش اموزان كف دستي زد تا رسيد به سارا و افسانه كه زير 10 شده بودند . معلم گفت شما دو نفر كه زيره ده شديد بايد براي عبرت ديگران فلك بشيد ... سارا و افسانه التماس ميكردن كه خانم... ولي معلم گوشش بدهكار نبود گفت مبصر برو از دفتر مدرسه چوب فلك رو بيار ... همه كلاس از ترس جيك نميزدن و منتظر فلك شدن اونها بودن . مبصر بعد از چند دقيقه چوب بلندي رو همراه مقداري بند براي بستن پاها اورده . معلم رو به سارا و افسانه كرد و گفت زود بخابيد رو زمين و كفش و جورابتونو در بياريد و گرنه بيشتر ميزدن . چاره اي نداشتند روي زمين نشستن و اول كفشاشون كه يكي بندي و ديگري كتاني بود رو در اوردن سارا جوراباشو در اورد افسانه كه جوراب نازك پوشيده بود گفت خانم ميشه من جورابامو در نيارم معلم با تندي گفت نميشه قانون براي چوب فلك بايد جوراها هم دراورده بشه افسانه هم پاچه هاشو بالا زد و از زيره زانو جورابهاي بلند مشكيش زو دراورد معلم گفت مبصر پاهاشونو ببند به چوب و دو سرشو با كمك يه نفر بالا بگيريد بعد از بستن معلم تركه رو بالا اورد و اوليش نصيب سارا شد شققققققققققق....... صداي برخورد تركه به كف پاهاشون كلاس رو گرفته بود معلم ادامه داد و نوبتي تركه رو به پاهاي يكيشون ميزد هر دو ناله ميكردن ..... تكرار نميشه.. ولي كي گوش ميداد معلم 10 تركه به كف پاهاشون زد وگفت براي اولين بار بسته ولي تكرار بشه دوبرابرش ميكنم . فلك رو از پاهاشون باز كردن ولي از درد هيچكدوم تكون نميخوردن و محكم پاهاشونو چسبيده بودن..... سارا با اين فكرها خوابيد تا صبح شد بلند شد و بعد از شستن صورت و پوشيدن لباسها زنگ خونشون صدازد .. مرجان بود گفت سارا زود باش بيا دير شد .. در راه مدرسه مرجان گفت واي خوب درس خوندي امروز شفاهي ميپرسه بلد نباشيم فلك ميشيم بعد نگاهي به پاهاي سارا كرد و گفت چرا جورابنازك پوشيدي اينجوري بدتره سارا گفت بيخيال بهرحال بايد جورابارم دربياريم مرجان كفت نه ديروز دوستمو كه تو كلاس ب درس ميخونه رو همراه بقيه دخترا با جوراب فلك كرده بود.... به مدرسه رسيدن وقتي وارد كلاس شدن همه داشتن شديد درس ميخوندن .... بعد از چند دقيقه معلم اومد و گفت حالا اسم هركي رو خوندم بياد پاي تخته مسييله حل كنه اسم 5 نفرو گفت كه از شانس بد سارا هم بود چند مسيله مطرح كرد و در اخر گفت مبصر چند تا از جوابهاشون درست بود .. سارا 3تاشو درست گفته بود ولي بقيه يكي بيشتر نگفتن معلم به سارا گفت برو بشين سارا از خوشحالي تو دلش قنج ميرفت بعد رو به بقيه دخترا گفت شماهاهم بشينيد كفشاتونو در بياريد تا فلك بشيد . همه خوابيدن رو زمين و پاهاشونو بالا گرفتن و از روي جوراب هر كدوم 5تا شلنگ به كف پاهاشون خورد و........ زنگ خورد و سارا بطرف حياط ميرفت و از كارش راضي بود.....
نويسنده.. جواد فلكدوست
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
سلام خیلی ممنون ن دوست پسرم با من فوت جاب میکنه .فقط عکس بزارید
ارسال یک نظر